محل تبلیغات شما



میخوام حذفت کنم. اما نمیتونم لعنتینمیتونم

از 95تا الان رفیقم بودی!

هروقت پر بودم،خوش بودم،خشم داشتم،عصبی بودم،میومدم اینجا می نوشتم.

ولی الان حس خوبی بهم نمیده .

همش حس میکنم با حذف اینجا،انگار بی هویت میشم! 

خنده


آفتابیست هوا
آفتاب دنج پاییز
نوازش می کند شانه هایم را
گیسوانم را
دست هایم را 
و چه سخاوتمند است 
قاصدکی جان می گیرد
می رقصد درهوا
می رقصد و می خواهم بگیرمش
آرزویم را در گوشش می گویم و بعد 
می گویم سلام مرا برسان و برو
قاصدک با ناز و یک دنیا عشوه
می خرامد در میان نسیم 
و می رود.
به یاد کودکی ام
رها میشوم
نور آفتاب چشمانم را می نزد 
دستم را سایه بان چشمانم می کنم
آسمان چه آبی ست امروز
هیچ ابری،یا بقول کودکی ام خبری از هیچ پر و پنبه ای نیست
لبخند می زنم.
*دختره اینجا نشسته،گریه می کنه.*
بازی دوران کودکی ام،یکبار من همان کودک میان دایره شدم.
وقتی دست هایشان باز و بسته میشد
وقتی جلو می آمدند.
چقدر ردیفشان طولانی و زیبا بود
اصلا چه کیفی می داد
حس میکنم سوختم.
دست و پایم را جمع میکنم
می خزم به غار تنهایی ام.
دلم هوس باران کرده
انگار سالهاست این سرزمین رنگ باران ندیده
بارانی خوش عطر
بارانی که ببارد 
و بشوید همه ی جان وتنم را
و من دیوانه بازی هایم تازه شروع شود.
می گویند دیوانه ها اگر ماه را ببینند،دیوانه تر شوند
من اما دیوانگی ام با شروع باران است
اصلا باران باشد و یک خیابان پر از برگ های چنار که زرد و قرمز و نارنجی باشند و تو بی چتر
راه بروی 
راه بروی
راه بروی 
و به هیچ فکر نکنی.


بعضی حرفا رو نباید زد،نباید گفت،باید سانسور شه انگار،باید گیر کنه توی گلو و بغض شه و پایین نره!

شنیدن بعضی کلمات از دهن عزیزهای زندگیت،از آدمای نزدیک محیط امن خونه ات

عین یه تیغ کند عمل میکنه،فقط نمیسوزونه که،زجر میده،نمیبره که،جون به لبت میکنه.

تیغ کند روی پوست نباشیم.

دل مگه چیه؟خب میشکنه دیگه .

+جدیدا خیلی زر زرد شدم .

 


زیاد وسواس به خرج می دادم،هرروز اتاقم و اطرافمو مرتب می کردم،جارو میکردم،دستمال می کشیدم به وسیله،موقع استراحت یا حتی گوشی بازی یا وقتی یه کاری خارج از اتاق حتی اگه داشتم،یک لنگه جورابم اگر تو کشو نبود،رو مخم بود،باااید بر میداشتم تا خیالم راحت شه؛البته این موضوع فقط به چیزهای جلوی چشمم ربط نداشت،من وسیله هایی که سال تا سال ممکن بود چشمم بهشون نخوره  رو هم همینطور روشون حساس بودم .

خیلی خوشحالم که این وسواس روی اشیا کم شده،طوری که الان واقعا بشدت قبل نیست،تعادل برگشته،تاحدی حتی تنبل هم شدم ولی نظم رو دارم هنوز. خط کش میذارم هنوز،ولی برای یک باردیگه بهش پروبال نمیدم که اگه جمع نشه چه اتفاق خاصی میوفته و چقدر خاطرم مکدر و ذهنم آشفته و تمرکزم به هم می ریزه.

الان وسواس من روی آیندمه؛که این غول بزرگ وسواس رو همونطور که روی واقعیات و اشیا ضعیف کردم،روی افکارم درمورد آینده هم ضعیف خواهم کرد.

مشکلی که من دارم،به این شکله؛خیلی مته به خشخاش میذارم و همه جوانب رو می سنجم تا مطمئن بشم،تصمیم درستی گرفتم.مثلا بجای اینکه فقط پنج یا ده سال آینده رو نگاه کنم،تا سی سال آینده رو میخوام پیش بینی کنم و اگر بشه و اگر نشه های زیاد رو توی مغزم بیارم .

همین اگه نشدهایی که از وسواسم نشئت میگیره؛باعث بروز ترس میشه؛ترس از عدم موفقیت،و همین ترس از عدم موفقیت عامل ایجاد اضطراب درونی میشه. 

چطور؟مثلا وقتی یه سگ می بینین و  به شما حمله میکنه سریع فرار میکنید چون این یک واکنش طبیعی از دستگاه عصبی شما روی ماهیچه ها و دستور فرار هست.اون ترس واقعیه و شما براش راهی داشتی و سریع عکس العمل نشون دادی

ولی وقتی توی فکرتون به حمله ی سگ فکر می کنین که شمارو گرفت و تیکه تیکه کردفقط فکر میکنین ها،ولی فشار به مغز میاد و تمام ماهیچه ها به حالت انقباضه و شما توی ذهنت تا اونجاهم پیش رفته.

توی ناخوداگاهتون که سگه گرفت شما رو دیگه و تمآم.

خب حالا چی میشه؟همون حالات و استرس ها به شما وارد میشه! این یک ترس کاذبه،واقعی نیست .فشار زیاد و اطلاعات و دستورهای زیادی به مغز میرسه و بدن در حالت تدافعی قرار میگیره بدون اینکه عامل خارجی واقعی وجود داشته باشه

و باعث ایجاد اضطراب میشه.

توضیحات مفصله و منم خوابه خوابم. باید بنویسم از اونچه که تو مغزم میگذره،باید بنویسم

 

​​​​​


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها